بررسی فیلم «رفتن»: رهسپار سرزمین هادس
خطر لو رفتن داستان
اولین فیلم نوید محمودی، دقیقاً همان چیزی است که از یک فیلم اول باید انتظار داشت؛ دقیق، فکر شده و درگیر کننده. «رفتن» که در هشتاد و نهمین دوره جوایز اسکار نماینده افغانستان بود، قصهای عاشقانه را روایت میکند که در مصیبت مهاجرت و در جستجوی آرامش و تکه زمینی برای زندگی، به دنبال هوایی برای نفس کشیدن و جان گرفتن، کمکم جان میدهد.
«رفتن» قصه نبی است که به دنبال اختلافات قومی و ناامنی موجود در افغانستان، قصد مهاجرت به اروپا را دارد اما قبل از آن باید فرشته، دختری که از سالهای دور در افغانستان دوست میداشته و اکنون در ایران است را با خود همراه کند.
«رفتن» با پیروی از الگوی سفر قهرمان، رهسپاری نبی را از افغانستان شروع میکند و در هر خوان، نبی و فرشته باید برای قدم گذاشتن درراه منتهی به مقصد، بجنگند و هرلحظه مبارزه کنند و هر بار دیوی ترسناکتر بر سر راهشان سبز میشود.
نمیخواهم از الگوی سفر قهرمان و مراحلی که نبی پشت سر میگذارد صحبت کنم، بلکه میخواهم از «رفتن» در کلیت آن، آنچه این اثر را تماشایی و جذاب میکند، آنچه «رفتن» را تبدیل به جادوی تصویر میکند و همه آنچه این اثر را تا این حد تکاندهنده از آب درآوردهاند حرف بزنم.
سکانس اول «رفتن»، یک کلوزآپ از چهره مضطرب نبی است درحالیکه در تاریکی نشسته است و مردی خارج از قاب درباره سفر پیش رو به او و دیگر مهاجرانی که در قاب نیستند اما حضورشان برای بیننده مسجل است ارائه میکند. شب است و آتشی در گوشهای اندکی نور و گرمی به چهره سرد و یخزده نبی میبخشد. چشمان نبی پر است از ترس، امید، آرزو و خیلی چیزهای دیگر که بینندهای که روی صندلی راحتش لمیده است نمیتواند آن را درک کند.
بعد از تیتراژ نبی را میبینیم که سردرگم در جادههای ایران، به اینسو و آنسو مینگرد و به دنبال وسیلهای است که او را به تهران برساند. شاگرد راننده اتوبوسی، قاچاقی نبی را در موتور اتوبوس مخفی میکند. این بار بیننده از نقطه دید نبی گذر ماشینها و ساختمانها و زندگی که او هیچ سهمی در آن ندارد را میبیند و نوید محمودی با زیرکی خاصی نمایی به بیننده نشان میدهد که زندگی نبی از حالا به بعد شبیه زندانی است که او قرار است از ورای میلهها فقط گذر روزها را نظاره کند.
نوید محمودی در اولین تجربه فیلمسازیاش، نشان میدهد که خیلی خوب به عناصر دراماتیکی که میتواند قصهاش را جذاب کند تسلط دارد و بهخوبی هم از اینها استفاده میکند. پلانهایی که سیاهی محض است و ناگهان کات میخورد به یک پلان از شلوغی شهر، سکوتهای طولانی که با سروصدایی عجیب قطع میشود، همه اینها به بیننده فرصت میدهد تا جریان حوادث را تحلیل کند و بافاصلهای ذهنی، سرنوشت نبی را دنبال کند. در سکانس دیگری نبی را میبینیم که ترک موتور دوستش نشسته است و خیال میکند، این دوست عزیز او را به سمت مرادش میبرد. دوربین موتور را در اتوبانهای اطراف تهران تعقیب میکند و صدای موتور و ماشینهای اطراف گوش بیننده را پر میکند، این سکانس آنقدر خوب و واقعی است که حتی میتوانید برخورد باد سرد زمستانی به صورتتان را حس کنید. موتور به یک فرودگاه میرسد، هواپیماهایی که در پسزمینه قاب میبینیم همه آرزوی نبی است اما هواپیماهایی که در کنار یکدیگر نشستهاند و قصد پرواز ندارند، گویی مقصد نهایی نبی را خوب میدانند. درنهایت موتور به یک، دوراهی میرسد و از راه دیگری میرود و از فرودگاه دور میشود، انگار مسیر نبی هیچگاه قرار نیست به پرواز ختم شود.
اساساً، صداگذاری در «رفتن» یکی از مهمترین عناصر دراماتیکی است که شاید بیننده بدون آنکه بداند تحت تأثیر آن قرار میگیرد. همیشه در خارج از کادر روایت از طریق همین صداها جریان دارد، گاه فقط صدای ماشینها در پسزمینه مکالمات اصلی، گاه سروصدای یک زندگی شهرنشینی و گاه دیالوگهای فرعی، روایت خطی محمودی را سراپا نگه میدارد و به آن بعد میبخشد و از همین روست که بیننده میتواند وارد دنیای قصهای که فیلمساز پیش رویش قرار داده است بشود و مانند فردی نامرئی جریان حوادث را دنبال کند. به همینگونه است که در سکانسی که نبی و فرشته در تاکسی نشستهاند و رادیو از مرگ مهاجران غیرقانونی میگوید، انگار سرنوشت نبی و فرشته هم همانجا رقم میخورد بیآنکه خودشان در آن دخیل باشند، اما بیننده که مثل نبی مسحور خیابانهای تهران نیست و مانند فرشته مست از حضور عشقش، جزئیات این خبر را بهخوبی میشوند.نبی و فرشته در خیابانهای تهران، میچرخند و به دنبال راهی هستند تا راهی شوند. هیچکس در این خیابانها به این دو که ملتمسانه به دنبال راه فراری برای حفظ زندگی و عشق خود هستند، توجهی ندارد؛ اما در یک سکانس بینظیر، پیرمردی با بازی شمس لنگرودی در بالکن خانهاش نشسته است و چای میخورد و تصنیفی عاشقانه گوش میدهد، یکبار دیگر محمودی روایتش را خارج از کادر بهپیش میبرد و تأثیر بیشتری روی بیننده میگذارد؛ پیرمرد به سمت کوچه و صدای فرشته و نبی که آهسته و عاشقانه باهم صحبت میکنند روی برمیگرداند و لبخند میزند اما ناگهان صدای فریادی زوج عاشق را از خلوتشان بیرون میآورد و فراری میدهد.
البته محمودی هوشمندانه از افتادن در تله تبعیض نژادی که قوم افغان با آن در ایران روبرو هستند دور میماند. او نشان میدهد که نبی در میان افغانهای دیگر و حتی آنهایی که دوست میخواندشان هم امنیت ندارد و به اینگونه تمرکز اصلی قصهاش را روی مصائب نسلی میگذارد که قربانی سالها جنگ و خونریزی بوده است، بیآنکه خود گناهی مرتکب شده باشد، همانطور که نبی در هنگام درگیری با افغانهایی که به خاطر درگیریهای قومی و به گناه برادر او را مقصر میدانند، دائم فریاد میزند، ” من بیگناهم”.درنهایت سفر نبی و فرشته پایان مییابد. نبی از فرشته جدا میشود تا ادامه مسیر را تنهایی ادامه دهد. نمایی از ماشینی میبینیم که میدانیم نبی در صندوقعقب آن، به پستترین شکل ممکن راهی مسیری است که احتمالاً او را به سمت مرگ میبرد. فرشته گریان به خانه بازمیگردد، به آغوش خانوادهای که هیچ اطلاعی از جهنمی که فرشته آن روز پشت سر گذاشته ندارند و عازم مهمانی هستند. فرشته در گوشه اتاقش وسایلش را بهجای اصلی برمیگرداند و اشک میریزد. صدای امواج و شیون و زاری عزادارانی گمنام به گوش میرسد.
قصه عاشقانه نبی و فرشته تمامشده است. شاید نبی در دریا غرقشده باشد، شاید هم نه اما این عزاداران به سوگ عشق وزندگیای نشستهاند که هیچگاه فرصت نفس کشیدن نداشت و از دههها قبل به نابودی و فاجعه محکومشده بود. دیگر نبی و فرشتهای وجود ندارد، نبی دیگر نبی سابق نیست، زندگی هرروزه فرشته زیرورو شده است و نبی درجایی دیگر و فرشته اینجا هر دو رفتن را خوب آموختهاند و این داغی است که بر پیشانی هزاران آواره و مهاجر سوری، افغان و عراقی خورده است. داغی که باید به سوگواری آن نشست.همچنین بخوانید:
بررسی فیلم «هاری»: اینجا نصف عقدهایین نصف وحشی
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.