نقد فیلم «فروشنده»: مرگ یک رویای عاشقانه
نقل است که آندره بازن فقید هر فیلمی را با یکبار دیدن نقد میکرد. در نقطه مقابل ژان میتری قرار داشت که میگویند کاملترین آرشیو فیلم را داشته است و هر فیلمی را چندین بار و هر بار از زوایای مختلف بررسی میکرده است. دراینبین اساتیدی چون اسلاوی ژیژک هم هستند که فیلمی را ندیده نقد میکنند! مسلماً سخت است که با یکبار دیدن فیلمی، آنهم چون «فروشنده» که بیشک یک شاهکار در حوزه کارگردانی است، دست به نقد برد؛ اما سختتر آن است که چنین شاهکاری پیش رویت قرار گیرد و در مقابلش سکوت کنی.
«فروشنده» آخرین اثر کارنامه پرافتخار اصغر فرهادی فیلمساز ایرانی است که دیگر نیازی به معرفی ندارد. حداقل به لطف درخشش معتبرترین جایزه سینمایی جهان، یعنی نخل طلای کن، در دستان عوامل این فیلم، کمتر کسی است که این «فروشنده» و عواملش را نشناسد. صفهای طولانی خرید بلیت و استقبال بینظیر از پیشفروش فیلم خود گویای آشنایی مردم با این فیلم است. فیلمی که بهوضوح تا به امروز قویترین اثر فرهادی است و به جرات میتوان گفت پختهترین آفرینشش.
قطعه گمشده پازل فروشنده اما کمی قبل از پایان رو میشود. شاید حتی بینندگان باهوشتر با ورود پیرمرد به خانه قدیمی عماد و رعنا، پازل را کامل کرده باشند. درست همینجاست که واقعیت تلخ چنان بیرحمانه خود را به رخ میکشد و بیننده را در میان احساسات متناقضش سردرگم میکند.
«فروشنده»داستان زوج جوانی است که در حال اجرای تئاتر “مرگ فروشنده” مهمترین اثر آرتور میلر، نمایشنامهنویس آمریکایی، هستند. دراینبین به دلیل فروریختن دیوارهای خانهشان مجبور به نقلمکان به خانهای جدید میشوند که خود سرآغاز ماجراهای اصلی است. ازاینرو بهشدت توصیه میکنم حتماً قبل از دیدن فیلم، نمایشنامه “مرگ فروشنده ” را بخوانید و یا اگر فیلم را هماکنون دیدهاید سری هم به این نمایشنامه که ماجرای مرگ رؤیای آمریکایی است بزنید. با خواندن این نمایشنامه شخصیتها برایتان معنای بیشتری خواهند یافت و چینش داستان شمارا بیشازپیش شگفتزده خواهد کرد.
در این فیلم ۱۲۵ دقیقهای فرهادی با استادی تمام با چنان ریتم قدرتمندی، بیننده را تا آخرین لحظه مجذوب میکند و به یاری فیلمبردای فوقالعاده حسین جعفریان و تدوین بینظیر هایده صفییاری، زمانی که چراغها سالن روشن میشود، تمام سینما در بهت است. هیچکس باور نمیکند که بیش از دو ساعت از شروع فیلم گذشته است و حال به نقطه پایان این نمایش پر تعلیق رسیدهایم.
فرهادی قبلاً هم ثابت کرده است که در چیدن پازل تبحر دارد. پازلی که قطعاتش در طول داستان کمکم پیدا میشود و از این طریق بیننده را درگیر روایتش میکند؛ اما هنرمندی فرهادی جایی است که مهمترین تکه پازل را تا آخرین لحظه رو نمیکند. اوج داستان وقتی است که این تکه نهایی آشکار میشود و بیننده شوک زده در بهت و یخزدگی شخصیتهای فیلم غرق میشود. قطعه گمشده پازل فروشنده اما کمی قبل از پایان رو میشود. شاید حتی بینندگان باهوشتر با ورود پیرمرد به خانه قدیمی عماد و رعنا، پازل را کامل کرده باشند. درست همینجاست که واقعیت تلخ چنان بیرحمانه خود را به رخ میکشد و بیننده را در میان احساسات متناقضش سردرگم میکند.
دغدغه فیلم اخلاقی ساختن ندارم بلکه دغدغهام فیلم خوب ساختن است
بیننده چارهای جز همذات پنداری ندارد، چه با عماد که در ورطه غیرت ایرانی و عشق رعنا مانده است، چه رعنا که اسیر ترس و اضطرابی دائمی شده است و چه پیرمرد مفلوکی که بیشتر از اینکه هیبت یک متجاوز را داشته باشد، شبیه یک قربانی است.
اما بیراه نیست که بگوییم وی اخلاقگراترین فیلمساز حال حاضر ایران و چهبسا جهان است. فرهادی چنان شخصیت آدمها را عریان میکند که بیننده چارهای جز همذات پنداری ندارد، چه با عماد که در ورطه غیرت ایرانی و عشق رعنا مانده است، چه رعنا که اسیر ترس و اضطرابی دائمی شده است و چه پیرمرد مفلوکی که بیشتر از اینکه هیبت یک متجاوز را داشته باشد، شبیه یک قربانی است. در دنیای فرهادی سیاهوسفید معنایی ندارد. همهکس و همهچیز خاکستری است؛ و این همان چیزی است که تا این حد داستانهایش را باورپذیر میکند و بیننده را تا عمق ماجرا میکشاند. فرهادی در هیچ جای فیلمش شمارا وادار به قضاوت نمیکند، خوب و بد را به شما نشان میدهد. او فقط مثل یک کالبدشکاف، درون آدمها را، همانگونه که هستند، به نمایش میگذارد و بیننده راهی جز همذات پنداری ندارد.درواقع این دو داستان تا جایی درهمتنیده شدهاند که گاهی تشخیص ویلی از عماد و مرد فروشنده و لیندا از رعنا و همسر مرد فروشنده و دیگران بسیار سخت میشود. آهو، زن روسپی ماجرا که در فیلم فقط نامش را میشنویم، چنان حضور پررنگی دارد که نقشش در تمام این جریانات غیرقابلانکار است. لباسهایش، دوچرخه کودکش، نقاشی فرزندش بر دیوار خانه که بعدتر توسط فرزند همبازی عماد و رعنا که اتفاقاً نقش روسپی را بازی میکند کامل میشود. ما آهو را ندیدهایم اما ما به اِزایش را در بازآفرینی نقشی که مینا ساداتی ایفا کرده است میبینیم.
آهو، زن روسپی ماجرا که در فیلم فقط نامش را میشنویم، چنان حضور پررنگی دارد که نقشش در تمام این جریانات غیرقابلانکار است. لباسهایش، دوچرخه کودکش، نقاشی فرزندش بر دیوار خانه که بعدتر توسط فرزند همبازی عماد و رعنا که اتفاقاً نقش روسپی را بازی میکند کامل میشود. ما آهو را ندیدهایم اما ما به اِزایش را در بازآفرینی نقشی که مینا ساداتی ایفا کرده است میبینیم.
فرهادی در این فیلم دیگر به سراغ رذایل اخلاقی نرفته است. دیگر از دروغ و خیانت و قضاوت صحبت نمیکند. فرهادی این بار به سراغ خود آدمها رفته است. آدمهایی چنان ملموس که گاهی ترسناک میشوند. زمانی که رعنا در بالکن خانه به بیرون چشم دوخته، گویی زندگی از چشمانش رخت بربسته است، وقتی عماد سر کلاس درسش چرت میزند، وقتی به دنبال وانت، بهعنوان آخرین سرنخش، مستأصل دور میدان میچرخد، ما خود را فراموش میکنیم و بهعنوان اجزایی از داستان فرهادی در آن ذوب میشویم. در اینجا فرهادی از ورطه سینمای قصهگو خارج میشود و شمارا به بطن زندگی آدمهایی میبرد که باور میکنید واقعی هستند. در اینجا شما قسمتی از داستانگویی فرهادی میشوید و تا آخرین لحظه تا آخرین سکانس گریزی ندارید.
بعد از صحنه پایانی نمایش عماد و رعنا و پیرمرد، فرهادی هوشمندانه دو صندلی خالی که روبروی هم قرارگرفتهاند را نشان میدهد، چراغها خاموش میشوند، نمایش پایان یافته است. بازمیگردیم به سالن گریم، عماد گریم میشود تا بار دیگر ویلی را روی صحنه ببرد و رعنا لیندا را.
اما چه از عماد و رعنا باقیمانده است؟ حداقل نگاه خالی این دو پاسخ کاملی است به این سؤال.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.