اخبار کسب و کار

در رثای افشین یداللهی

رسانه نوا – در کتاب ارجمند «تاریخ بیهقی»، آن‌جا که «ابوالفضل بیهقی» قصد می‌کند از استادِ درگذشته‌اش، «ابونصر مشکان» یاد کند، می‌نویسد: «چون من از خطبه فارغ شدم، روزگار این مهتر به پایان آمد و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام ابونصر نبشته نیاید در این تالیف؟ قلم را لختی بر وی بگریانم…» اکنون، سالی پس از درگذشتِ دریغ‌آورِ دوست و استادم، افشین یداللهی وقتِ آن است که قلم را لختی بر وی بگریانم…

۱-

شاید از بخت‌یاریِ من بوده که تا آن زمان حضورِ قاطع مرگ را این‌گونه سهمگین و تسکین‌ناپذیر در زندگی‌ام حس نکرده‌ بودم. خبرِ نبود شدنِ افشین در آن چهارشنبه‌ی لعنتی اسفند، در آغاز یک روز کاری، بهمن‌وار بر سرم آوار می‌شود، آواری که گویا هنوز ما، دوست‌دارانِ افشین را توان سر بر آوردن از آن نیست. گمانم حتا اگر بخواهم دقایق آن روز را فراموش کنم هرگز نخواهم توانست. سیل تماس‌های تلفنی که ناباورانه در پی خبری هستند و منی که هر ثانیه تکذیب آن خبرِ کوتاه و فاجعه‌بار را انتظار می‌کشم. گوشی‌ای که خاموش شده و خطوطی که از اشغال بودن در نمی‌آیند. صدای لرزانِ یغما در پی اطلاعی موثق و هق‌هقِ مهدی که تیرِ خلاصی‌ست در ذهنِ ناباور من. کمی بعدتر، خانه‌ی پدری افشین و ازدحامِ شانه‌های لرزان و گونه‌های خیسِ رفقایی که تا پیش از آن همیشه یک‌دیگر را خندان و ترانه‌خوان دیده بودیم. شاید تاثیرِ آن هق‌هق‌های تلخِ بر شانه‌‌ی هم است که اجازه نداده در این دو ‌سال، ثانیه‌ای از ادامه‌ی راه و روشِ افشین یداللهی در خانه‌ی ترانه مأیوس و خسته شویم.

۲-

سال ۱۳۷۹ است و نخستین دیدار با من با جمعی که بعدتر هسته‌ی اولیه‌ی خانه‌ی ترانه را تشکیل می‌دهند. همه‌گی از سرشناس‌ترین ترانه‌سرایان روز هستند و من دانش‌جویی که از کرج می‌آید و از تهران تنها میدان آزادی را می‌شناسد و راه هرجا را تنها از آزادی بلد است. عاشق ترانه‌ و ترانه‌سراییم و هر آن‌چه به ترانه مربوط است، حریصانه می‌بلعم و برای چنین دیوانه‌ای چه چیزی بهتر از جمعی که ترانه را نفس می‌کشند. چند جلسه‌ی خصوصی در منزل پدری یغما در گیشا و بعدتر آغاز جلسات عمومی در فرهنگسرای ابن‌سینا در شهرک غرب. دکتر افشین یداللهی را پیش‌تر از ترانه‌هایش که با صدای خشایار اعتمادی منتشر شده می‌شناسم و از نزدیک دیدنش برایم اتفاقی بزرگ است. هم‌چون دیدارِ بزرگانِ دیگری که همه به لطف یغما ممکن شده که این دانش‌جوی شهرستانی را جدی گرفته و حمایتش می‌کند. از همان روزهای نخست مبهوتِ صمیمیت و طنازی و حاضرجوابیِ افشین یداللهی می‌شوم. شبی پس از یک مهمانی دوستانه، سوار بر جیپ‌ِ آن‌روزهایش می‌شوم و مرا تا ترمینال آزادی می‌برد. در آن اولینِ هم‌نشینیِ صمیمانه تشویقم می‌کند و از استعدادم در نقد می‌گوید و من تا کرج را روی ابرها می‌روم. چشم‌های خندانش را در هنگام خداحافظی به خاطر می‌آورم درست مثل آخرین خداحافظی در غروبِ فرهنگسرای ارسباران، چند هفته پیش از آن شب لعنتی. شانزده سال برای تبدیل شدن هر آشنایی‌ به دوست، به رفیق کافی‌ست و در این مدت، با وجود فاصله‌های گاه و بی‌گاه، دیگر می‌توانم بگویم که از دوستانِ او هستم، گرچه او همیشه و هنوز برای من و رفقای هم‌نسلم «دکتر افشین یداللهی» است و ما برای او آقا و خانم فلان، که به خاطر ندارم کسی را، جز دوستان صمیمی و نزدیکش، بی‌پیش‌وند آقا خطاب کرده باشد.

۳-

درباره‌ی ترانه‌های افشین یداللهی بسیار می‌توان سخن گفت. از موضوع تنوع زبانی آثارش گرفته تا اندیشه‌ی جاری در آن‌ها. در این مجال اندک و به بهانه‌ی یادبودش نگاه کوتاهی به بخشی از اندیشه‌ی پنهان در آثار عاشقانه و ملی‌میهنی او می‌اندازم.

در روزگاری که بیشینه‌ی ترانه‌های منتشر شده در بازار موسیقی را ترانه‌های عاشقانه تشکیل می‌دهند و در میان این عاشقانه‌ها نیز تا گوش کار می‌کند آثار سطحی و فراغ از اندیشه در حال جولان است و محتوای آثار به روابط بیمار‌گونه و حتا غیرانسانی می‌پردازد، افشین یداللهی از معدود ترانه‌سرایانی به شمار می‌رفت که در تمام آثار عاشقانه‌ی خود، حتا آن‌ها که در زمره‌ی ترانه‌ی بدنه می‌گنجند، مروج نگاهی انسانی، برابر و امروزی به عشق بود. او با توجه به رشته‌ی تخصصی‌اش و تجربه‌ی گفتگو با زوج‌هایی که برای مشاوره به او مراجعه می‌کردند به زوایایی از زندگی مشترک و روابط عاشقانه می‌پرداخت که در کمتر اثری پیش از آن شنیده بود.

در ترانه‌ای که به مثلثی عشقی می‌پردازد به جای افتادن به ورطه‌ی ناله و نفرین چنین می‌نویسد:

تو می‌ری با یکی دیگه، که از چشمات نمی‌ترسه

نمی‌دونی که این یعنی، شروع مرگ ما هر سه

جواب عشقو چی‌ می‌دی، جواب آرزوهاتو

جواب اون که بعد من، می‌خواد عاشق بشه با تو

می‌بینید که ترانه‌سرا با نگاهی انسانی ضمن دعوت از مخاطب برای ماندن و نفرتن، نگران نفر سومی که در آینده‌ای محتمل در کنار مخاطب خواهد بود نیز هست. یا در ترانه‌ای دیگر، بر خلاف عرف رایج ترانه‌های عاشقانه که ناله از دست تقدیر و روزگار است می‌نویسد:

کنج خونه نشستی و درو رو دنیا بستی و

از بس شکایت می‌کنی، به مردن عادت می‌کنی

هی می‌گی تقدیر منه، نمی‌گی تقصیر منه

تو این وسط چی کاره‌ای؟! که عمریه آواره‌ای؟

و این‌گونه مخاطب را با آن‌چه نتایج رفتار و انتخاب‌های خود اوست روبرو می‌کند. از سویی دیگر یکی از آفت‌های ترانه‌های عاشقانه‌ی معاصر، تمامیت‌خواهیِ عاشق و حس مالکیت او بر معشوق است که در بسیاری از ترانه‌ها به شکل حسادتی بیماروارانه بروز می‌کند. این نگاه واپسگرایانه رو مقایسه کنید با این دو بند از ترانه‌ای از افشین یداللهی:

شاید تو وقتی می‌رسی نباشم

که دستاتو توی دستم بگیرم

نمی‌دونی چه حالی‌ام از این‌که

همون روزی می‌رسی که می‌رم

نمی‌خواستم به جز همین ترانه

تو از احساس من چیزی بدونی

نمی‌خوام فکر کنی وقتی که نیستم

تو مجبوری به یاد من بمونی

سال‌ها پیش در یادداشتی با عنوان «وطن در ترانه‌های جنتی‌عطایی» به این نکته پرداختم که ایرج جنتی عطایی، در تمام کارنامه‌ی کاری خود، هر جا که اسمی از وطن و میهن آورده، به سختی‌ها و تلخی‌ها نیز پرداخته. افشین یداللهی نیز در بیشینه‌ی آثار ملی‌میهنی خود- که بخش عمده‌ای از شنیده‌شده‌ترین آثارش را تشکیل می‌دهد- البته در چارچوب مقدوراتِ و خطوط قرمز موجود- آگاهانه رویکردی مشابه دارد. او فرصت شنیده‌شدنِ این ترانه‌ها در تیتراژ سریال‌های مطرح و سرودها را به تریبونی برای طرح و شرحِ نگاه آزاداندیشانه‌ی خود تبدیل می‌کند. افشین یداللهی میهن‌دوستی آزاداندیش بود و همیشه در کنار گفتن از بزرگی و شکوهِ میهن از تلخ‌کامی‌ها و رنج‌های سرزمین خود نیز می‌گفت و کمتر در دام ملی‌گرایی افراطی و نژادپرستانه می‌افتاد. در یکی از مطرح‌ترین همکاری‌هایش با بابک زرین و سالار عقیلی می‌نویسد:

ایستادی به جنگ رو در رو، خنجر از پشت می‌زند دشمن

گویی از ما و در نهان بر ما، وطنم پشت حیله را بشکن

رگت امروز تشنه‌ی عشق است، دل رنجیده خون نمی‌خواهد

دل تو تا ابد برای تپش، غیر عشق و جنون نمی‌خواهد

یا در ترانه‌ای دیگر صریح‌تر می‌نویسد:

ایران پر است از عاشقان، این گنج‌های بی‌شمار

مرزی‌ست پر گهر ولی با رنج‌های بی‌شمار

آزاداندیشی افشین یداللهی، مقدم دانستن آزادی حتا بر عشق و نگاه امیدوارانه و مثبت او به فردای ایران در این سطرها تبلوری رشک‌برانگیز دارد:

پروانه پشت پیله‌اش حس کرد راهی هست و رفت

شاید به راه بسته هم باید امیدی بست و رفت

شب از درون می‌پوسد و با یک تلنگر می‌رود

دستان ما در بند هم دور از تصور می‌رود

حتا عبور از عشق هم رو به رهایی سخت نیست

بی‌شوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست

یا در این سطرها با زبانی ساده از نگاه خود به مقوله‌ی قدرت و تحمل نظر مخالف می‌‌گوید و تلمیحی به حدیثی منقول از پیامبر دارد:

قدرت مث یه دشنه‌ست، محرم اگه نباشیم

از جنس زخم می‌شیم، مرهم اگه نباشیم

گاهی تحمل کفر، با عدل ساده می‌شه

اما تحمل ظلم، سخته مثِ همیشه

باید شنید حقو، حرف تو باشه یا من

وقتِ گلایه‌ی دوست یا طعنه‌های دشمن

همین که می‌توان در آثار افشین یداللهی، چه عاشقانه و چه اجتماعی، ردی مستمر از اندیشه‌ یافت، در روزگار ترانه‌های پوک و تکراری غنیمتی بود که حسرت نبودنش را صدچندان می‌کند. حسرت این که دیگر نیست تا با جنونی منطقی از عشق و عقل و میهن و آزادی بنویسد. گرچه یادش و واژه‌هایش تا همیشه زنده و پرخون و پرتپش است.

نوشته در رثای افشین یداللهی اولین بار در رسانه نوا. پدیدار شد.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا