نقد فیلم «بمب؛ یک عاشقانه»: مرگ بر صدام یزید عزیز
خطر لو رفتن داستان
اولین فیلم پیمان معادی، «برف روی کاجها» تجربهای متفاوت و موفق در سینمای ایران بود که بهواسطه موضوع خط قرمزیاش که روایت خیانت از جنبه دیگری بود، مدتی توقیف شد. بااینحال، «برف روی کاجها» موفقیتی که یک فیلم اول باید به دست بیاورد و حتی خیلی بیشتر از آن را تصاحب کرد و مهناز افشار، ستاره فیلم را رسماً از دنیای بازیگران گیشه جدا کرد و به یک بازیگر جدی تبدیلش کرد.
«بمب؛ یک عاشقانه» دومین فیلم معادی، جز فیلمهایی است که مدت زیادی منتظر اکرانش بودیم و شایعههای زیادی پیرامونش بود که به دلیل محتوای ضد جنگ فیلم ممکن است بهکلی توقیف شود، شایعهای که با توجه به سرنوشت فیلم قبلی معادی چندان هم دور ازنظر نبود؛ اما درنهایت «بمب، یک عاشقانه» با استقبال بینظیری به اکران درآمد و حالا خیلی واضحتر میتوان راجع به این فیلم صحبت کرد.
«بمب؛ یک عاشقانه» در مقایسه باتجربه قبلی پیمان معادی، چندین پله پیشرفت داشته است و اگر «برف روی کاجها» را یک فیلم اولی تجربی موفق مینامیدیم، بهجرئت میتوان ادعا کرد که «بمب؛ یک عاشقانه» یک فیلم بسیار خوب است.
همانطور که از نام فیلم هم برمیآید با یک روایت عاشقانه در دل سالهای جنگ طرف هستیم. روایتی که در اوج بمباران موشکی تهران اتفاق میافتد و دو قصه عاشقانه را بهصورت موازی و درعینحال گرهخورده به هم تعریف میکند.
برخلاف، «برف روی کاجها» معادی این بار دایره دیدش را گستردهتر کرده است، به لوکیشنها و کاراکترهایش افزوده است و سکانسهایی پر بازیگر پدید آورده است که بهخوبی دکوپاژ شده و فیلم را از یک ملودرام عاشقانه محض نجات داده است.
لحظاتی که ساکنان ساختمان در زیرزمین جمع میشوند تا بمباران قطع شود، صدای تختهنرد بازی کردن و سکانسهایی که در دفتر مدرسه اتفاق میافتد و مدیران و معلمان را نشانمان میدهد و تا چند قدمی دنیای هرکدام همراهمان میکند از نابترین لحظات «بمب؛ یک عاشقانه» هستند که پیشرفت نگاه و رویکرد معادی را نسبت به اثر قبلیاش به اثبات میرساند.
«بمب؛ یک عاشقانه» روایت میترا (لیلا حاتمی) و ایرج (پیمان معادی) است که چند روزی است قهر کردهاند و باهم صحبت نمیکنند. میترا و ایرج آنچنان در سکوت مشترکشان فرورفتهاند که حتی زمان بمباران نیز به همراه سایر همسایههایشان راهی زیرزمین و پناهگاه نمیشوند و چون به قول خودشان چیزی برای از دست دادن ندارند، هرکدام در گوشهای پتویی به دور خود میپیچند و کتابی در دست میگیرند تا آژیر سفید شنیده شود و برق وصل شود. درحالیکه رابطه عاشقانه میترا و ایرج در طبقه سوم در آستانه فروپاشی است، در زیرزمین یک عشق پاک و معصومانه از جنس عشقهای اساطیری در حال شکلگیری است. دریکی از شبهای بمباران یکی از همسایهها خواهرش و دختر او را همراه خود میآورد که از بیم جنگ به تهران آمدهاند و سعید، نوجوان شروشور مدرسهای که ایرج ناظم آن است، در یک نگاه دلباخته سمانه، دختر تازهوارد هم سن و سالش میشود. آژیر قرمز و خاموشیها فرصتی میشود برای سعید که در کنار عشقش سمانه باشد، بیآنکه حرفی بزند یا حتی به او نزدیک شود درحالیکه چندطبقه بالاتر، ایرج و میترا با سکوت عمیقی که هرلحظه آنها را بیشتر در خود غرق میکند کلنجار میروند.
لحظاتی که با ایرج و میترا همراه هستیم، هیچ دیالوگی بینشان ردوبدل نمیشود، زندگی این دو کاملاً در سکوت غرقشده است و حتی در یک اتاق هم نمیمانند، اما چیزی که این روایت را دلنشین و جذاب میکند و حوصله بیننده را سر نمیبرد، موسیقی است.
آهنگساز «بمب؛ یک عاشقانه»، النی کاریندرو است که برای بعضی از بهترین آثار تئو آنجلو پلوس موسیقی ساخته است؛ ازجمله «دشت گریان» و «ابدیت و یک روز»؛ پسازاین همکاری انتظاری جز شاهکار نباید داشت. معادی به استادانهترین شکل ممکن از موسیقی در جهت روایتش استفاده میکند و آن را تبدیل میکند به مهمترین عنصر دراماتیک فیلمش. تصنیفهایی که ایرج و میترا در تنهاییشان گوش میدهند در کنار فضاسازی خیلی خوب فیلم به بهترین و موجزترین شکل ممکن کاراکترها را معرفی میکند و همراهی این تصنیفهای ایرانی با ملودیهای غربی، فضایی آشنا و ایرانی برای مخاطب به ارمغان میآورد. یا در سکانسی سعید و برادرش که به سندرم دان مبتلا است در اتاق با آهنگ Staying alive از گروه BeeGees در عین بیخیالی و سرخوشی میرقصند و حرکات خوانندهها را بازسازی میکنند و با آهنگ لب میزنند تا اینکه به ناگهان مادر در اتاق را میکوبد و با خاموش کردن ضبط صدای آژیر قرمز تصویر را پر میکند. همین یک سکانس کافی است تا تصویر کاملی از روزهای جنگ و زندگی مردم تهران به شما بدهد. بعدتر وقتی خانوادهها در زیرزمین جمع شدهاند، پسرک مریض از پدرش میپرسد که آیا این بازی است و پدرش میگوید، بله یک بازی جدید است؛ و ما، همه دهه شصتیها که این تجربه را پشت سر گذاشتهایم خوب یادمان است که در پناهگاهها چقدر هیجانزده میشدیم و درست مثل سعید با دستانمان روی دیوار سایههای متحرک میساختیم. گرچه سعید هرچه میکند برای جذب سمانه است.
عشقی که بین سمانه و سعید در حال شکلگیری است، بااینکه نمیدانیم این حس به سمانه هم راهیافته است یا خیر، این حس ویرانگر که سعید را عاشق بمباران و آژیر قرمز کرده است، این حسی که او را عاشق جنگ کرده است و باعث میشود در نماز جماعت از “صدام یزید عزیز” تشکر کند که هر شب تهران را بمباران میکند تا او و سمانه چنددقیقهای در کنار هم باشند، چیزی شبیه احساسی است که در «درخت گلابی» میبینیم. البته واضح است که نه این عشق آن است و نه سمانه میم؛ اما آن ناتوانی کودکی و آن حس معصوم و پاک همان عشق پسرک به میم است در «درخت گلابی».
با نزدیک شدن به پایان امتحانات سعید، او قرار است به همراه خانوادهاش تهران را ترک کند. در طبقه سوم اما ایرج و میترا کمی به هم نزدیکتر شدهاند و گرچه هنوز در سکوت هستند اما حداقل این سکوت را در کنار یکدیگر سپری میکنند و با نگاههای دزدکی و مخفیانهشان دیگری را میپایند. حال عشق زیرزمین در معرض نابودی است و عشق طبقه سوم در حال شکلگیری. چه پارادوکس عجیبی؛ مخصوصاً وقتی سعید از نزدیک خانهای را که موردحمله موشکی قرارگرفته است را میبیند و گریان و هراسان پا به فرار میگذارد و در تماممسیر روی دوچرخهاش از عذاب وجدان و از اینکه صدام یزید را دوست دارد اشک میریزد.
باری، «بمب؛ یک عاشقانه» فیلم خوبی است. عاشقانه است و جنگی. موشکهایش بهاندازه موشکهای کاغذی که بچههای همسایه با آنها بازی میکنند بیخطر نیست، اما همهچیزی است که میترا و ایرج لازم دارند تا زندگی را جشن بگیرند و یکلحظه بعدترشان را انتظار بکشند. «بمب؛ یک عاشقانه» یک عاشقانه به تمام معناست که میتواند مخاطب را با خوش ریتمیاش، دیالوگهای جذابش و فیلمبرداری بینظیرش همراه کند و قصهای را بدون کلام و از میان نتهای موسیقی تعریف کند، قصهای جذاب و پرکشش که در تاریکی ناشی از هول مرگ، شکوفایی عشق را جشن می گیرد.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.