بررسی فیلم «معکوس»: دقیقاً معکوس
خطر لو رفتن داستان
اولین فیلم پولاد کیمیایی در مقام کارگردان که بسیاری منتظر بودند ببینند قرار است پا جای پای پدر بگذارد و یا راه خودش را در سینما برود و خب «معکوس» بهوضوح جواب این سؤال را میدهد. پولاد کیمیایی فیلمسازی را در نزد پدر آموخته و روی همان موج حرکت میکند. داستان فیلم حول مردانگی و رفاقت میگذرد و اتمسفر فیلم هم یادآور آثار کیمیایی پدر است.
فیلم پولاد کیمیایی اما یک تجربه خام و دمدستی باقی میماند که البته بیش از آنکه به تکنیکهای کارگردانی مربوط باشد، به شم فیلمنامهنویسی کیمیایی برمیگردد. بزرگترین مشکل «معکوس» روایت به عبارتی گلوبلبلش است. روایتی که شروع محکمی ندارد و پایانش از آنهم شل و ولتر به نظر میرسد.
داستان فیلم داستان مردی است که در تصادفی همسرش ا از دست داده و متهم شناخته شده و به زندان رفته و ضمن اینکه موظف به پرداخت دیه همسرش شده، پسرش را هم از دست داده است و به خانواده همسرش بهاجبار قانون واگذار کرده. داستان سنگینی به نظر میرسد نه؟ اما فکر میکنید در پی چه اتفاقی است که تماشاگر برای اولین بار در فلاشبکی با این گذشته دردناک کاراکتر آشنا میشود؟ خیره شدن در قلقل کردن لبوی یک دستفروش! همینقدر الکی!اما این تصادف تنها گیر شخصیتی قهرمان فیلم نیست. او با گذشته و کودکی، پدرش که ترکشان کرده، مادرش که جواب سؤالاتش درباره پدر را نمیدهد و رفیق قدیمی پدر که او را زیر کلی نگاه سنگین و حرفهایی که پشت سر او و مادر قهرمان میزدند بزرگ کرده مشکل دارد و میخواهد تکلیفش را با گذشته خود یکسره کند، همه به خاطر همان چند قلقل لبو!
قهرمان به دنبال جواب سؤالاتش اول به سراغ رضا یعنی همان رفیق قدیمی پدر میرود و او با یک پاسخ قهرمان را به حقیقت نزدیکتر کرده و به نزد مادرش میفرستد، مادر هم یک قدم گرهگشایی را بهپیش میبرد… مشکل اول فیلم دقیقاً در همین لحظات است که سرباز میکند: همه گرههای شخصیت یکی پس از دیگری و بدون آنکه قهرمان چندان سختی به خود راه دهد، از هم گشوده میشوند و پیش از یکسوم پایانی تقریباً مشکلی برای حل کردن باقی نمیماند! درواقع قصد نویسنده این بوده که اطلاعات در مقاطع درست و با فاصله زمانیهایی منطقی و به شکلی قطرهچکانی به تماشاگر منتقل شود اما آنقدر این کار را ناشیانه و مهندسی شده انجام داده که بیشتر به حل یک معادله ریاضی شبیه شده تا ساخت جهان منطقی یک فیلم.وقتی گرهها ضعیفاند و بهراحتی حل میشوند لاجرم پایان آبکی از آب درمیآید. درحالیکه قهرمان از راز پدرش، ترک کردنشان و اینکه خواهر دیگری دارد که حالا رفیق اوست آگاه شده دیگر چه پتانسیلی برای یک پایانبندی با شکوه برای یک فیلم قهرمانپرور باقی میماند؟
ریشه همه سردرگمیهای فیلم درست در همینجاست؛ کاراکترهای «معکوس» از جهان فیلمهای مسعود کیمیایی آمدهاند با همان منطق و استدلال داستانی، آدمهایی از دل گذشته و دهههای چهل و پنجاه. اساساً این مشکل است؟ خیر! نمیخواهم به نتیجه تکراری که منتقدان سالهاست در انتقاد به مسعود کیمیایی آن را در بوق و کرنا میکنند برسم؛ فیلم ساختن با آدمها و کاراکترهای آنتیک و در منطق گذشته بهخودیخود ایراد نیست اما در «معکوس» جایی تبدیل به ایراد میشود که فیلمساز که کودکی خود را در اروپا گذرانده و اصلاً تصویر روشنی از آن فضاهای دهه پنجاهی ندارد، شناختی روی مناسبات شخصیتهای آنتیک این چنینی ندارد درباره یک تصویر تخیلی که از فیلمهای پدر و اطرافیانش یاد گرفته فیلم میسازد؛ بدون اینکه آن جنس از مردانگی و رفاقت و جوانمردی را دیده و تجربهاش کرده باشد، اینست که کل «معکوس» از کاراکترها تا اتمسفر فیلم تنها تقلیدی دست چندمی از جهان فیلمهای کیمیایی میشود و بزرگترین زهرش را به پایانبندی و جمع کردن قصه میریزد. جایی که همه مناسبات رفاقتهای کلاسیک به شکل ناهمگونی در مناسبات امروز جامعه تلفیق میشود تا مثلاً فیلم امروزی تمام شود. اینکه یک فیلم قهرمان محور به شکلی به پایان برسد که قهرمان فیلم هیچ کار مهمی نکرده و تنها مفعول یکسری اتفاق بوده است، به یک غلط املایی فاحش میماند و مهمتر از همه آنکه کارگردان به خود قهرمانش و همه هم مسیران او خیانت میکند. مقصر اصلی همه اتفاقات، آنکه پسر را ندیده و به دنیا نیامده رها کرده و دختر را با بیتوجهیاش به دامن آتش انداخته، درنهایت با پس گرفتن نوهاش و سپردن او به آغوش پدر که پسرش باشد، بدون محاکمه، تبرئه میشود و فیلمساز گناهانش را میشورد و از سوی دیگر بدمن دیگر فیلم که مسابقه را با تقلب برده، در وهله اول نزاع پایانی را میبرد و بعدازآن هم خودبهخود متنبه شده و به این نتیجه میرسد که ماشینی که برده بدون آقا رضا به کارش نمیآید و آن را به قهرمان فیلم میسپارد. نقشهها را رضا میکشد، از مال و زندگیاش مایه میگذارد، دختری که خواهر اوست جانش را وسط میگذارد و مسابقه میدهد. رفیق قهرمان پی به تقلب بدمن میبرد، پدر ناگهان از ناکجا آمده پول را میدهد و پسر را به پدرش میرساند و آنوقت قهرمان فیلم کسی است که هیچکدام این کاراکترها نیست و کار خاصی هم انجام نمیدهد جز اینکه بشیند پشت فرمان مسابقه آخر و آنجا هم هیچ کاری نکند. در پایان فیلم خوب و بد ماجرا قاتى میشوند و درواقع بدها همه کارهای خوب را به پایان میرسانند تا تماشاگر میان خیر و شر گیج و سردرگم شود. وقتی از چیزی فیلم میسازی که درست نمیشناسیاش، نتیجه همین میشود: فیلم را طوری طراحی میکنی که درنهایت با یک پایان خوش آبکی همه، راضی شوند و آن بدمنها یا قطب شر ماجرا بهجای آنکه به سزای اعمال خود برسند با خیر یکی میشوند. انگار همه باهم دستشان توی یک کاسه باشد، خیر و شر در یک فیلم قهرمانانه که هر چیزی دارد جز یک قهرمان واقعی رنگ خود را از دست میدهند و خیلی باهم تفاوتی نمییابند و این همان خیانت بزرگ به یک فیلم قهرمانپرور و تماشاگرش است.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.